[ پَرسه های اُبالی]

به انضمام مقادیری فراوان غر!

[ پَرسه های اُبالی]

چیزی که باید تو لیست کارهایی که فردا باید بکنم بنویسم اینه: بوسیدن بابا. بابای خوب من. بابای قوی من. بابایی که مارسال این موقع ها با صبوری زانو زد بهم یاد بده چطور کلاچ و گاز رو کنترل کنم. بابای صبور و درد کشیده من که یک روز خوش تو زندگی غم انگیزش ندید.

بابا لطفا خوب شو. چند سال بیشتر باش، چند سال مربار و پر از خوشگذرونی. بابا لطفا بمون. بابا تو میتونی. بابا ....

یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴
23:52
درحال بارگذاری..

روزهای وحشتناکی رو میگذرونیم

چندمین باره فکر میکنم بابا رفته؟ شمارش از دستم در رفته

اون شبایی که تازه فهمیدم، اونجا پشت در ICU، اونجا که خودش فهمید، اونجا که سیژر کرد، اون شبهایی که از ترس شکاری میخوابیدم چیزیش نشه، اون وقتایی که فقط میرفتم تو اتاق ببینم قفسه سینه‌ش بالا و پایین میشه، امروز، امروز که ...

لعنت به این روزها

مگه از بزرگی تو چیزی کم میشه خدا؟

بالای ده تا دکتر گفتن ببرید خونه، مریضو اذیت نکنید، مخدر بدین، از روزهای اخر استفاده کنین، دورشو شاد کنین... خدایا بسه. کمک کن، خودت دادی، خودت هم این بیماری رو درمانش.

یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴
18:59
درحال بارگذاری..

خوب شو لطفا

بابا زنده بمون

بذار دغدغه من فقط کار و این چیزا باشه

خوب شو نذار به قرص و دارو و شیمی‌درمانی فکر کنیم

جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴
23:0
درحال بارگذاری..

دکتر گفته سخت‌ترین درمان انکولوژی رو دارید انجام میدید

سر و گردن خیلی سخته

جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴
17:56
درحال بارگذاری..

من بابد این اخر هفته رو میرفتم مهمونی ناهار خونه یکی از دوستا و فامیلا. نخ که اینجا بشینم ببینم بابام کی فوت میکنه

کاش فوت نکنه

جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴
12:54
درحال بارگذاری..

خدابا این حق ما نبود

نذار این روزها بشه آخرین مکالمات من و تو

تو نمیتونی بگی چیزی رو میگیرم ازت و بهت چیز بهتری میدم؛ پدرم رو نگیر. خدای مهربونی باش که همیشه بلوفش رو میزدی. خدای خوبی باش، یکبار هم که شده قرعه شانس رو به نام ما بزن.

۷ ماه خیلی مدت زیادی برای سختی و آشوبی هست که کشیدیم. عروسی که در پیش داریم رو عزا نکن.

بذار خوشی بچشیم بعد اینهمه تلخی. تو خواستی خدا، تو خودت گفتی بدون خواستت برگی از درخت نمیوفته. تو بد خواستی خدا، درستش کن. خوبش کن. بشو اون خدای خوب و مهربونی که بچگیا مامان بهم میگفت. من به صفر مطلق نزدیکم. نزدیک به از دست دادن همه چیزمم. تو اینو میخوای خدا؟

جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴
11:17
درحال بارگذاری..

من پول میخوام

یه پول مناسب که باهاش برم سفر یه کم لذت ببرم از زندگی

لذت که چی بگم، یکم حس زنده بودن کنم.

پنجشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۴
14:31
درحال بارگذاری..

چه به روزم اومده. باور کردنی نیست. تو از وجود خدا حرف بزن تا من خشممو خالی کنم.

خسته‌م.

چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴
1:9
درحال بارگذاری..

این وبلاگ بوی نا گرفته. بوی غم میده مثل سر و وضعم و زندگیم.

از اصلاح وضعیت رفتاری، اخلاقی و معیشتی خودم ناامیدم. از اطرافیانم ناامیدم. از درآمد و حقوقم ناامیدم. از تو رابطه رفتن ناامیدم.

من که دارم برای بابا میدووم، کی برای من بدووئه؟ نه بچه‌ای، نه همسری نه پارتنری. من واقعا هیشکیو ندارم. ته ته ته چاه تنهایی دنیام.

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
17:20
درحال بارگذاری..

بچه‌ها من خیلی ناراحتم. هیچ کسی رو هم ندارم. هیچ جمله‌ای هم دیگه وجود نداره آرومم کنه. متاسفانه تلخ ترین جمله و آخرین جمله این بود که سوگی که الان دارم دردناک‌تر بعد ازدست دادن باباست.

سِر شدم. خسته از همههه چیزم. این "هیچ" و "همه" که تو جمله‌هام به کار میبرم صادقانه‌ست.

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
17:13
درحال بارگذاری..

ریه های بابا پر از حفره، عفونت، ندول و تومور شده. شیمی‌درمانی هم قطع شده. توده ها دارن روز به روز بیشتر رشد میکنن. خوشبینانه‌ترین حالت ۳ ماه بابا رو زمین کنارم نفس میکشه. نمی‌دونم چجور دارم خودم رو نگه میدارم. از ریه به بالا، همه جاش پر از تومور شده، مغز، چشم، استخوان فک و جمجمه حتی، لنف گردن، پشت حلق و انتهای بینی...

خدایا، چجور بگم تو رحم داری؟ چجور بهت امیدوار باشم وقتی یکشنبه زندگیم رو زیر و رو کردی؟

من واقعا تنهام، تو واقعا بی‌رحمی؟

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
17:10
درحال بارگذاری..

سوار مترو میشم، واگن آقایون رو میبینم. کلی آقا هستن که میتونن پدر کلی دختر همسن و سال من باشن. این یعنی کلی دختر هستن که هنوز بابا دارن.

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
16:29
درحال بارگذاری..

میدونی دلم از چی میگیره؟ اولویت هیچ کس نیستم. تو این اوضاع که همه یکیو دارن دوسشون داشته باشه قربون صدقه شون بره، من تنهای تنهام. بالاتر از سیاهی میدونی برای من چیه؟ کارتن خوابی. یعنی زندگیم به اون حد رسیده. به مو رسیده. دروغ میگن که پاره نمیشه. به چشم خودم دارم میبینم که داره پاره میشه. من واقعا تنهام، جالب اینه تو این تنهایی دل‌نگرون مراقبت از مادری هستم که هیچ وقت دوستم نداشت. دلم خیلی شکسته، آدم‌های تنها هم نباید هیچوقت دلشکن بشکنه چون کسی نیست نازشونو بخره.

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
16:28
درحال بارگذاری..

بچه ها من واقعا به فاک رفتم. زندگیم خراب شده. پیشرفت تو کارم تقریبا صفره و رقابت بالاست. پول مهاجرت ندارم. بابام مریضه و دکترها حرفای خوبی نمیزنن. هیچ پارتنری ندارم و انقدر تنهام که فکر میکنم تا به ابد قراره تو اتاق خودم پیر بشم و بپوسم و تو فقر بمیرم...

شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴
17:37
درحال بارگذاری..

نمیخوام تلوتلو خوردن بابام رو موقع راه رفتن ببینم

نمیخوام رو ویلچر بشینه ببرمش اینور و اونور تو بیمارستان

خسته‌م خدا، کجایی که عدالتت برای ما شده درد و رنج ممتد؟

شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴
17:28
درحال بارگذاری..

این روزها وحشتناک سخته

حتی اگه غمم رو به کل دنیا بگم و دااااد بزنم هم غمم کم نمیشه

هیچ جوره غمم کم نمیشه

انگار توی قلبم مایع گدازه داغ کوه آتشفشان هست. توی دلم داغه.

شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴
17:27
درحال بارگذاری..

صدای فریاد مامان تو سرم میاد

که میگه "بابا رفت"

اون روز کذایی تشنج از ذهنم نمیره

تداعی گر روز رفتن باباست، که یعنی وی اول فریاد میکشه

کی میفهمه؟ چطور و کجا این اتفاق میوفته؟ تو خونه؟ تو بیمارستان زیر دستگاه رادیوتراپی؟ تو بیمارستان؟ تو مطب وقتی دکتر ویزیتش میکنه؟ زیر سرم موقع شیمی‌درمانی؟ اگه کمتر از اون ۲،۳ ماهی که دکترا تخمین زدن چی؟ یعنی معجزه میشه؟

طی ۷ ماه گذشته با سرعت زیادی پیر شدم‌... روزهایی رو دیدم که آماده‌ش نبودم اما مقاومت نشون دادم. هنوز حتی آماده نوشتنشون اینجا نیستم بس که وحشتناک بودن

شده بابات رو ویلچر حتی تشنج کنه زور نرسه جسم نحیفش رو کنترل کنی؟

شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴
17:24
درحال بارگذاری..

حرفهای قشنگ عنگیزشی زدن خیلی آسونه وقتی تنها غمت کوچکترین غم من باشه...

من واقعا خسته‌م از این زندگی

من واقعا خسته‌م و این بار به خودم حق میدم خسته باشم.

پنجشنبه یکم خرداد ۱۴۰۴
23:3
درحال بارگذاری..