[ پَرسه های اُبالی]

به انضمام مقادیری فراوان غر!

[ پَرسه های اُبالی]

من پارسال این موقع‌ها هنوز بابا داشتم. زنده بود، راه میرفت، تکیه‌گاه بود.

حالا بابا ندارم، دارن از بی‌پناهی فلج میشم.

زندگی، چطور تونستی از اونی که بودی هم غم‌انگیز‌تر بشی؟

دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴
22:26
درحال بارگذاری..

نمیدونم چرا حقوق رو نمیزنن، تو حسابم فقط ۵ هزار تومن هست. معوقه هم دارم. قطعا ماه بعد باز هم معوقه خواهم داشت.

دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴
14:54
درحال بارگذاری..

و شانه‌هایم را دیدم در آینه، بی‌صدا تمرین استقامت می‌کردند.

نه برای بارِ دنیا،

که برای لمس نکردنِ تو...

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴
0:31
درحال بارگذاری..

اینجاست که شاعر میگه: دیدی دلشوره‌هام بیجا نبودن؟

جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
23:4
درحال بارگذاری..

انقد شبا سرمو کردم زیر لحافو گریه کردم

اینجا

جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
1:22
درحال بارگذاری..

نمیتونم کنار بیام که ۵شنبه ها میتونم برم پیش بابا. اونم نه خود واقعیش، قبرش. جسمی که زیر خروارها خاک هست و دست من کوتاه و عاجز از بغل کردنش. همه‌ی شب‌هام داره میشه غصه و گریه. حتی یک شب هم خواب بابا رو ندیدم. تا قبل فوتش، هر شب خوابش رو میدیدم. نمیدونستم بعد فوتش باید التماس کنم، زور بزنم تا ببینمش. شاید امشب بشه توی خواب ببینم. امشب بغلش می‌کنم، سفت و محکم و طولانی. لعنت به من که زنده‌م و نمیمیرم از این غصه. فکر کن، اگه بمیرم قبرم میشه کنار بابا، ته خوش شانسی!

بابا رو میخوام. مثل اون غروب خردسالیم که می‌رقصیدم رو به دیوار و بابا تازه از سرکار اومده بود خونه. تو حیاط کنار ایوون ایستاده بود و با ذوق منو میدید که دارم می‌رقصم. چقدر کار هست که محروم شدم از انجام دادنش با بابا. یکیش همین رقصیدن. بغل کردنش، بوسیدنش یا حتی ایستادن جلوش با لباس عروس.

حس میکنم آدم‌های دورم عزادارن و زر زدن‌های من از سر سوگواری واقعا یه چیز عذاب آور براشون هست. یه تیکه از قلبم و وجودم رفته. آدم‌ها حرف‌هام رو متوجه نمیشن، من عذاب میکشم که این غم رو به تنهایی به دوش نمیکشم. کاش این غم فقط و فقط برای من بود. اینجور نه کس دیگه‌ای آزار میدید از فوت بابا و نه رنج میکشیدم از اینکه این درد به این بزرگی رو با بقیه شریکم. گاهی سختمه دردم رو برای همدردهام بیان کنم.

دلم برای گرفتن دست‌های قوی بابا تنگ شده. من دلم برای پدرم تنگ شده و واقعا دیگه کسی نیست که صداش کنم'بابا' و جواب بده"جان".

جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
1:19
درحال بارگذاری..

فرو ریختم

نمیدونستم زندگی بعد فوت بابا تا این قدر درمانده‌م میکنه.

جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
1:8
درحال بارگذاری..

که منو بفهمه

همه خواسته‌م از زندگی یه بغل واقعی طولانی هست.

جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
1:7
درحال بارگذاری..

ولی جدی جدی بابام منو بیشتر از همه آدمایی که دوستم دارن، دوستم داشت. دیگه بعد بابا هیشکی خیلی زیاد دوستم نداره. آخه من مامانمم زیاد دوستم نداره.

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴
10:26
درحال بارگذاری..

پنجشنبه‌ها یه سرباز جوونم که پناه گرفته توی سنگر، با اسلحه خالی و بدون فشنگ. نه راه پس دارم نه پیش. نه گوله و توانی دارم خالی کنم تو سرم نه توان دوییدن و نجات دادن خودم.

راستش حس میکنم کم کم دلم نمیخواد حتی خودمو نجات بدم. کم کم فکرای بدی به ذهنم میرسه که میگه برو گوشه اتاقت بخواب، حتی کار هم نکن. اما بخشی از وجود من میگه آخر که چی؟ کلاسهای بیشتری بردار که مجبور بشی بیشتر کار کنی و خونه نمونی. شاید تعهد به کار بتونه نجاتم بده از خمودگی.

گاهی شوک میشم از قوی بودنم سرکار، گاهی میترسم اگه اونجا یهو گریه‌م بگیره یا بغض کنم چی؟

فقط میدونم این روزها، برخلاف همه مدتی که زندگی کردم، دلم نمیخواد بجنگم و روی پاهام بایستم. برعکس، دلم میخواد به آدمی تکیه کنم و اون ازم محافظت کنه. اونی هم که بیشتر از کل آدمهای دنیا دوستم داشت و میشد ازم محافظت کنه، حالا زیرخاک هست و دلم میشکنه از فکر کردن به این بی‌پناهی.

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴
9:27
درحال بارگذاری..

این روزها پر از بغضم

دیشب پشت تلفن طولانی می‌خندیدم ولی اشک از چشمام میومد.

دارم غرق میشم، کار کردن هم آخرین نقطه اتصال من برای تلاش کردن بخاطر بقاست.

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴
9:17
درحال بارگذاری..

بازم مردم و زنده شدم از نبودنت بابا

سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴
23:15
درحال بارگذاری..

فیلم های ماه های آخر زنده بودن بابا آتیش به جونم میزنه

اون همه امید، عشق و انگیزه برای زنده موندن کجا رفت؟

بابای خوب من کجا رفت که حالا انقدر تنهام؟

تو وجود کدوم مرد دنبال تکیه‌گاهی مثل بابا بگردم؟ چطور بدون بابا تو این جهان دردآور زنده باشم اون هم تنها؟

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴
18:13
درحال بارگذاری..

یه جسم بود

یه جان بود

یه انسان پاک بود که رفت

بابا بود، مرد بود، شریف و مهربون بود که رفت...

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴
17:25
درحال بارگذاری..

برگشتن به کار بعد این همه مصیبت برام سخته

استرس دارم

شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
12:27
درحال بارگذاری..

دلم برای لبخند بابا تنگ شده، سرش رو کمی کج میکرد و با یک دستش ما رو میکشید سمت خودش و با عشق روی سرمون رو میبوسید.

بابام رو می‌خوام. خاک سرد نیست. دروغه که خاک سرده.

شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
10:3
درحال بارگذاری..

دلم زندگی میخواد

جریان خوش و سیال قدیم که بی خیال از غم درشت بعدی، مینشستم پشت سیستم و تا نزدیک‌های صبح کتاب می‌خوندم. توی دفتر وست ساز خودم رمان جدیدی رو می‌نوشتم و یا پشت میز با آبرنگ جادو میکردم.

بابا که رفت وحشت‌زده شدم. از تاریکی، از غیرقابل پیشبینی بودن دنیا.

شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
9:48
درحال بارگذاری..

خسته‌م از این فامیل جماعت

خسته‌م

همه جوره تحت فشاریم

لباس سیاه هنوز تنمونه

سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴
19:30
درحال بارگذاری..

دیشب شب سختی بود، زنده هم موندم.

شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴
10:8
درحال بارگذاری..

باورش سخته ولی تنها دلخوشی این شبهام دق کردن از غم باباست تا برم پیشش و این دلتنگی تموم بشه. آخ من قربونت بشم بابا.

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
22:33
درحال بارگذاری..

بابایی

رنج بسیار کشیدیم که بمانی و نشد

باز بر شاخه ما نغمه بخوانی و نشد

برکت و شادی این باغ تو بودی پدرم

همگی خواسته بودیم که بمانی و نشد

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
22:31
درحال بارگذاری..

امشب این خط های ۱۴۸۰خیلی شلوغ بودن. نشد حرف بزنم. خدایا، میون اینهمه غم، لطفا اوضاع مالی رو روبراه کن تراپی هام رو از سر بگیرم. دارم دق میکنم.

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
22:24
درحال بارگذاری..

کاش بابا زنده بود. میرفت سرکار. شب با کلی نایلون میوه و خوراکی برمیگشت خونه. دستاش پر بود وقتی در رو باز میکرد. دغدغه‌م این بود کی میخواد میوه‌ها رو بشوره. بابا تو رو خدا کمکم کن کنار بیام با غم از دست دادنت. با غم اینجوری ازدست دادنت. با مظلوم زندگی کردن و مظلوم رفتنت. بابا مثل شمع دارم میسوزم و ازبین میرم و کاری ازدستم برنمیاد. بابا همه چیز منو یاد تو میندازه. کاش خدا نفس منو میگرفت ولی تو صحیح و سالم زنده بودی. بابا دو هفته ست ندارمت؟ بابا تو رو خدا از خواب بیدارم کن ساعت رو جلوتر بگو مثل دوران دبستان، بذار ببینم همه چیز خواب بوده و شوخی تو. بابا تو رو خدا لاقل بیا به خوابم. بابا...

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
22:21
درحال بارگذاری..

بابا کجا بردتت خدا؟

بابا فوت کرده. روبرو شدن با این حقیقت که دلتنگ بابا میشم و نیست که بغلم کنه آزارم میده. دلم برای لمس کردن شونه های بابا تنگ شده. دلم برای بغل کردنش تنگ شده

برای اخرین بار که سرم رو گذاشتم رو قفسه سینه بابا رو یادم میاد. دلم بابامو میخواد. دلم داره میترکه. کاش از غم دلتنگی و دوری بابا دق کنم بمیرم برم پیشش.

وقتی سرم رو گذاشتم رو قفسه سینه بابا، حس کردم خیلی سفت و سخته، چون کفنپیچش کرده بودن. بابا دیگه قلبش نمیزد. بابا مرده بود. بابا رفته بود. دلم برای استخون قفسه سینه ش تنگ میشه. کاش صدای قلب بابا رو حس میکردم. بابا خیلی درد کشید. بابا خیلی زیاد اذیت شد. بابا تشنج میکرد. بابا خجالت میکشید. بابا از دیدن خودش تو آینه عذاب میکشید. بابا خیلی لاغر شده بود. بیماری بابا رو خیلی ضعیف کرده بود.

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
22:18
درحال بارگذاری..

نمیشه، اینطوری نمیشه. انقدر دلتنگ بابا هستم و حس میکنم یه کوه رو ازدست دادم که خدایا از این غم دقم بده زودتر برم پیش بابام. دلم براش تنگ شده، خیلی زیاااااااد. اون بابای ماه و مهربون و خوش چهره و جوونم. بابای مهربونم. بابای مظلومم. من با این حجم دلتنگی چیکار کنم خدا؟ چجوری زندگی کنم؟

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
21:48
درحال بارگذاری..

اگه اونقدی دلم برای بابام تنگ بشه که تحملش سخت بشه چی؟

من تا حالا انقدر از بابام دور نبودم، هیچوقت انقدر طولانی ندیده بودمش. دلم برای بابام تنگ شده. بابامو میخوام.

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
11:36
درحال بارگذاری..

خیلی الکی پدرم فوت کرد

تو ۷ ماه

اون بابای پهلوون

اون بابای خوش قد و قامت

اون بابای قوی

بگردم دور چشات آخه بابا

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴
1:30
درحال بارگذاری..

حاملگی پوچ

این روزها که سیاه پوش، این اداره و اون بانک و سازمان میدووم عجیبن. مثل رباتم، میدووم، درد میکشم مثل مادری که درد زایمان کشیده اما با سینه‌های دردناک پر از شیر، نوزاد مُرده به دنیا اورده. تلاش کردم، درد کشیدم، با جون و دل دوییدم تا بابا رو از چنگ سرطان نجاتش بدم، نشد. نتونستم. بی‌عرضه بودم. زورم به سرطان نرسید. حالا ترسم از دست دادن عکس و فیلم‌های باقی مونده‌ست. باید بشینم، تک تک اون عکس و فیلم های دوران سلامتی بابا که برای سالها پیش هست رو از توی کامپیوتر قدیمی پیدا کنم، جدا کنم، توی یه پوشه مرتب کنم و چند جای امن نگه دارم.

اون جسم قوی، اون یل، اون پهلوون چطور اونقدر نحیف شده بود؟ چطور درد نکشم از یادآوری اون روزهای تلخ و رنج‌آور. کاش درد تو به سر من بود بابا. کاش تو با غم از دست دادن من کنار میومدی، من چطور بدون بابا طاقت بیارم؟

همه‌ی زندگیم رو هواست، فقط تلاش می‌کنم بخاطر مامان؛ وگرنه من نه شانسی توی شغل داشتن دارم، نه دختربابا بودن و نه حتی یار کسی بودن. من به دنیا اومده بودم تا بدووم برای بابا، که اون هم بی‌نتیجه بود. کاش میشد تمام میشدم.

چهارشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۴
10:36
درحال بارگذاری..

باید بیشتر کار کنم. خیلی خیلی بیشتر.

اوضاع اقتصاد مردم انقدر بد شده که کسی خصوصی هم نمیخواد بیاد.

سه شنبه دهم تیر ۱۴۰۴
11:44
درحال بارگذاری..