زنگوله پای تابوت من بودم که آوردنم توی این دنیا. بعد فوت بابا، مامان اعصاب خودشم نداره. مشخصه مجبوره داره منو تحمل میکنه. دلش میخواد زودتر من هم ازدواج بکنم برم. میبینم این چیزها رو. دلش میخواد برگرده محل تولدش اونجا زندگی کنه کنار برادراش. بخاطر کار من نمیتونه برگرده. اگر هم بریم اونجا، هر چی درمیارم باید بدم برای کرایه رفت و آمدم. سرعت اینترنت اونجا جالب نیست. پس مجبوره اونجا خرج منو هم یجوری بکشه. منطقی اینه اینجا بمونه. اینجا هم دردسرهای خودشو داره.
من همیشه از اون خدای بیرحم بیعدل خواستم روپاهای خودم بایستم. به کسی محتاج نباشم و گره از کار کسی باز کنم. اما تا دلت بخواد تو زندگیم پر از گرهست. ایمیلهایی که بیجواب موندن و دربدر آرزو میکنم که کاش حداقل ریجکتم میکردن. همه سرمایهم که از ۱۹ سالگی تا به الان جمع کردم حتی پول خرید یه ماشین کارکرده قدیمی هم نمیشه چه برسه به مهاجرت. خدایا حکمتت چیه؟ تا کجا میخوای دربدرم کنی؟