[ پَرسه های اُبالی]

به انضمام مقادیری فراوان غر!

[ پَرسه های اُبالی]

حقیقتش اینه که این وایتای اروپایی و امریکا will never give a shit درباره خاور‌میانه

همه مون به چشمون یکی میاییم، عراق و حتی افغانستان و افریقا رو هم با ما تو یه گروه میذارن. براشون مهم نیستیم. ما او‌کراینی نیستیم. ما وایت نیستیم و حتی تو ذهنشون متمدن هم نیستیم.

پنجشنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۴
0:45
درحال بارگذاری..

حالا که عنیقا فکر می‌کنم، همیشه دلم میخواست لباس عروس بپوشم، حتی در حد چند دقیقه پرو کردن. زندگی حتی جوری بود همه عمر این فکر رو پس میزدم

چهارشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۴
23:8
درحال بارگذاری..

انقدر شرایط تلخ و غمگینه که نمیدونم چه حسی باید داشته باشم.

پاندمی، بی‌پولی، رنج، بیماری، فقدان، شکست عشقی و حالا جنگ رو دیدم. فکر می‌کنم هرچه که قرار بوده ببینم همین‌قدر بوده. فکر کردن به آغوش امن، داشتن خانواده خوشحال و خوشبخت و سالم، قدرت خرید و آرزوهای معمولی حتی خیالش هم برای من و ما نیست. که آرزو کنم ازدواج کنم، بچه دار بشم و خانواده تشکیل بدم. من خوب بلدم فکرم رو از نوجوانی و جوانی که ازمون گرفته شد رو پس بزنم، درباره آینده هم میتونم. شاید تقدیر ما از دست دادن و نرسیدن بود. شاید بعدها کسی این وبلاگ متروکه رو پیدا کنه و شاهد غم‌های من باشه و من اون موقع زنده نباشم. من آرزوی بزرگ چندانی جز یک زندگی معمولی نداشتم. شاید قاچاقی به دنیا اومدم که حالا بار این هستی رو انقدر تلخ به دوش میکشم. مگه امکان داره این همه غم و رنج سهم یک نفر باشه؟ ترس، غم، بیماری، جنگ و حتی عشقی هم نباشه؟ برای چی به این دنیا اومدم پس؟

چهارشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۴
22:54
درحال بارگذاری..

خسته از هر چه که بود

شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴
11:42
درحال بارگذاری..

یاد گرفتم حتی لفظ اومدن کوچیک هم میتونه اتفاقو رقم بزنه

سه شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۴
19:7
درحال بارگذاری..

دیدن اون بابای قوی که حالا رنجور و مریض روی تخت بیمارستانه دلم رو آتیش میزنه. دو پاره استخون مونده از بابا. خدایا، چه تقدیری بود؟ پدر من چرا باید انقدر درد بکشه، رنج ببینه و تو عذاب باشه؟

چطور دلت اومد خدا؟ مرد حلال خور و شریفی بود. چشماش پاک بود. رزق حلال در میارود. به کم قانع بود. خدایا چرا؟

دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴
18:48
درحال بارگذاری..

نمیدونم این حجم غم رو چطور برای مامانم کم کنم.

جدی جدی بابا داره ذره ذره آب میشه؟

دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴
17:41
درحال بارگذاری..

وحشی شدی؟ مثل سلول های سرطانی بابا؟

فقط میخوام برسم خونه بخوابم وفکر نکنم بعدش چی میشه

درد کمر امونمو بریده

پریودم

اخرین وعده غذایی که خوردم احتمالا واسه پریشبه

اخرین باری که یه دل سیر خوابیدم رو یادم نمیاد

خدایا، چته؟؟

دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴
7:26
درحال بارگذاری..

معلومه تا وقتی درمانی داسه سرطان پیدا نشده میرم دست به دامن رمال و خرافات میشم

کدوم علم دگوری؟

میگن سرماخوردگی با دارو یک هفته طول میکشه، بی دارو هم یه هفته

کیرم تو علم

ریدم سردر تک تک دانشگاه های علوم پزشکی و تک تک بیمارستان ها و تک تک مراکز شیمی‌درمانی

کص میگن شیمی‌درمانی درمانه، کصافط محضه

نبرید مریضتو برای پرتودرمانی

آخرای عمر مریضتون، اذیتش نکنین

سرطان گرید ۳ استیج ۴ یعنی تمام

۲ ماه با کیفیت زندگی کردن بهتر از چند ماه درد و عذاب کشیدنه

خصوصا با فشار مالی

کیرم تو علم

کیرم تو مدرک انکولوژیست ها

فرقی با یه رمال شیاد ندارن

دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴
7:23
درحال بارگذاری..

نمیدونم بابا رو چطور ببوسم نگهش دارم برای بعد

کاش یه غذایی، ماده‌ای، گیاهی چیزی بود میگفتن بابات رو خوب میکنه... میرفتم از کوه ها بالا، میرفتم تو دل جنگل، میرفتم تو رودخونه ها و پیداش میکردم و میاوردم برای بابا.

دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴
0:14
درحال بارگذاری..

من فقط میخوام بابا سیر عادی زندگی رو طی کنه، پیر بشه و بعد فوت کنه. همین.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
23:24
درحال بارگذاری..

دلم آرامش میخواد

صدای موج ساحل

گرمای خورشید روی پوست

لباسای فنسی و الگانت پوشیدن

رقصیدن با دوستها

غذا خوردن های شبنه تو کافه ها و بارها

تو لحظه زندگی کردن

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
20:35
درحال بارگذاری..

یعنی سهم تو حتی یه تخت icu هم نیست؟

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
19:38
درحال بارگذاری..

یه کلافی از غم تو وجودم هست که انگار هرگز وا نمیشه

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
14:11
درحال بارگذاری..

اینجا تنها جاییه که میتونم با خیال راحت برای خودم دل به سوزونم. تنها جاییه که با خودم مهربونم و به خودم اجازه میدم غمگین و ناراحت باشم.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
8:19
درحال بارگذاری..

تحمل یه عاشق دلشکسته بودن، به مراتب بهتر از یه دختر در آستانه یتیم شدن بود...

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
8:18
درحال بارگذاری..

بابا دووم بیار

شنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۴
13:46
درحال بارگذاری..

ما فقط ۴ تا زن تنها هستیم که جز خودمون کسی رو نداریم.

پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
5:22
درحال بارگذاری..

این چهره رنجور تو

حس کردم نیاز دارم با یه مشاور صحبت کنم، ظرفیت غم دیدن بابا تو این وضعیت پر شده بود. با این حال حتی نتونستم بیشتر از دو دقیقه تو راهرو بیمارستان باشم و بابا رو تنها بذارم و زود برگشتم تو دل غمم، کنار بابا.

پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
1:31
درحال بارگذاری..

همه‌ی پست‌های من شده غم و بابا. ‌

پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
1:1
درحال بارگذاری..

یه پیرمرد گوگولی تخت بغلی باباست. عصا داره، کلاه داره و تیپیکال پدربزرگ‌هایی هست که بچگی ها تو کتاب قصه‌هامون ازش میخوندیم. بیماره و صبوره، آگاهه که توان سابق رو نداره و باید با بچه‌هاش همکاری کنه. روحیه داره. میدونه چطور حرف بزنه، لباساش تمیز و مرتبه. نکته بامزه اینکه امشب نوه‌ش همراهش مونده. فکر کن انقدر خوب باشی که نوه‌ت همراهت بمونه. البته که خودش به تنهایی از پس کارهاش برمیاد و نوه‌ش گرفته خوابیده. ماسک رو هم از صورتش درنمیاره و مراقب سلامتیش هست. حسرتم اینه که کاش بابا یه زندگی معمولی داشت، به پیری میرسید و اونقدری عمر کنه که از شانس دوباره‌ای که بهش داده شده استفاده کنه برای یه زندگی شادتر.

پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
1:1
درحال بارگذاری..

پدرم داره درد میکشه و کاری از دستم برنمیاد. کاش علمشو داشتم کمکت میکردم بابا.

پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
0:56
درحال بارگذاری..

این رنجِ ممتد هستی

من همیشه مهمان بوده‌ام! مهمان همه‌چیز، حتی عشق! یعنی اگر عشقی هم داشته‌ام، فقط می‌توانسته‌ام، مانند یک مهمان، شرم بخرج بدهم و گاهی دزدکی ناخنکش بزنم. اینست که حالا فقط می‌توانم نفرت داشته باشم. بهترین و بزرگترین عشق من مثل آن شیرینی بزرگی بوده که وسط یک میز مجلس میهمانی می‌گذارند و قبل از اینکه کارد یک آدم بزرگ به آن بخورد، هر بی‌سر و پایی نمی‌تواند کاردش را به آن نزدیک کند، و... همیشه دلم می‌خواسته که پوزه‌ی تمام آن آدم‌های بزرگ را زیر لگد کنم و شیرینی دلخواهم را کامل و سالم از میدان به در ببرم. وگرنه... از همه شیرینی‌ها یک قاچ، به من هم مثل آن‌های دیگر رسیده…

زیر دندان سگ - بهمن فرسی

چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴
20:40
درحال بارگذاری..

دکتر جانشین بابا صبورانه سعی میکرد به من زبون نفهم بفهمونه علم همین قدر میتونست.

خیلی ادب رو رعایت کرد که گفت میخوای مریضت رو بکشی که میگی شیمی‌درمانی کنه؟ دکترشم تحت فشار شما مجبوره زودتر شروع کنه...

میخوای زنده نگهش داری به چه قیمتی که درد بکشه؟ این همه تلاش کردی بیماری پیشرفت نکرد؟ بذار مریضت یکم استراحت کنه، تهش اینه بازم پیشرفت کنه. آروم باش.

چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴
19:57
درحال بارگذاری..

امروز صبح تو بیمارستان وقتی رفته بودم آب جوش برای داروی بابا بگیرم، موقع بیرون اومدن از کافه تریا دیدم کلی آدم جمعن و یه جنازه. جنازه از کادر درمان بود، از یکی از نجات‌دهنده ها.

یخ زدم. ایستادم. نمیدونم چقدر طول کشید تا تونستم چند قدم برم جلوتر. پای راستم ناخودآگاه خم شده بود، دستم رو به زانوی راستم گرفتم. یه درخت جلوم بود تکیه کردم بهش. جسم بی جون فردی رو دیدم که خیلی لاغر بود. از ته قلبم دعا کردم مریض نبوده باشه، جوون نبوده باشه و به قدر کافی عمر کرده باشه و زندگی.

چشمام میسوزه، پاهام از تو کفش بودن یکم درد میگیرن. شونه چپم بخاطر سنگینی کیف درد میکنه. برای اولین بار تو زندگی مهم نیست چه ساعتی از شبانه روزه، همین که سرمو تکیه بدم به جایی، زود خوابم میبره.

امشب پیش بابا میمونم. نمیدونم دیگه چندمین شبیه که بیمارستان اونم شب پیش بابا میمونم.

چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴
19:54
درحال بارگذاری..

باز هم سیژر

باز هم بستری

باز هم عفونت

اینبار بستری طولانی تر

چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴
19:48
درحال بارگذاری..

بیماری بابا جوری وحشتناک و غیرقابل پیش‌بینی هست که برای ۲ ساعت بعدتم نمیتونی برنامه ریزی داشته باشی. ممکنه همون لحظه که فکر میکنی حالش از این بد تر نمیشه یکدفعه بدتر بشه.

یاد میگیری اگر شرایط بحرانیه غذا بخوری که سرپا بمونی ولی پرخوری نکنی چون اگه یه اتفاق بد بیوفته ممکنه از استرس اسهال بشی و از دستت کاری بر نیاد.

یاد میگیری شرایط استیبله و واقعا مطمئنی که هیچیییییی تغییرش نمیده پرخوری کنی تا مواد غذایی به بدنت برسه. یاد میگیری شرایط حموم داشتی زود بپری تو حموم و بیای بیرون چون ممکنه باز حال بیمارت بد بشه و نشه تا ۵ روز حتی بری حموم. یاد میگیری گوشیت هیچوقت بی شارژ و باطری نمونه و تو کیفت همیشه وسایل لازم باشه.

به خواهرم میگم از یک هفته قبل ۲۵ سالگیم تا به الان درگیر مریضی بابام. تمام ۲۵ سالگیم تا به الآن، میگه به ما که دیگه نگو شب یلدا رو هم بیمارستان بودیم. گفتم شب یلدا به درک من شب تولدم رو مطب دکتر انکولوژیست بودم.... برای اولین بار، اون اولین بار وحشتناک.... تک و تنها...

دکتر امروز میگفت این همه کار از دستت برمیومد انجام دادی مریضی پیشرفت نکرد؟ تهش اینه بازم پیشرفت کنه پس آروم باش، تو نمیتونی کنترل کنی شرایطو. علم نمیتونه کمک کنه. میخوای زنده باشه و درد بکشه؟ اذیت شده مریضت.

سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴
11:12
درحال بارگذاری..

دلم سفر میخواد به سواحل آسیای شرقی. دلم میخواد برم مالزی. از کنار دریا و اسکله و اون هتل های قشنگ دریایی شون بگذره و حس آرامش بگیرم از نسیم دریا. دلم میخواد برم کشورای استوایی رو بگردم، چتر بی رنگ بگیرم رو سرم بخاطر باران‌های موسمی‌شون. برم آکواریوم. برم کره جنوبی، برم ژاپن.

دلم سفر میخواد به جاهایی که در صدر کشورهای توریستی نیستن ولی همچنان بکر و قشنگن.

دلم میخواد دور بشم تو این هیاهو. میخوام کلاه آفتابی بزرگ حصیری بذارم سرم و اینکه آفتاب داره پوستمو میسوزونه رو حس کنم.

دلم میخواد بعد این جریانات و بیماری بابا، زندگی خوب تا کنه به سفر و شادی و گردش و آرامش و سلامتی، و سلامتی و سلامتی.

سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴
11:2
درحال بارگذاری..

این شرایط وحشتناک دهشتناک ترسناک از بستری شدن بابا، درد کشیدن بابا، خسته شدن بابا، طولانی شدن درمان بابا، رشد کردن توده های بابا....

سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴
0:30
درحال بارگذاری..

دلم برای اون وقتها که بی دغدغه بودم تنگ شده، اونوقت‌ها که دغدغه‌م لاک زدن بود.

حالا به این فکر میکنم ۲ جلسه باقی مونده رادیوتراپی بابا به خیر بگذره. به اینکه التماس خدا رو کنم بابا تب نکنه، بابا یه قاشق بیشتر غذا بخوره

دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۴۰۴
21:28
درحال بارگذاری..