[ پَرسه های اُبالی]

به انضمام مقادیری فراوان غر!

[ پَرسه های اُبالی]

پرت شدم به سالهای 91 تا 93. اوج نوجوونی. بابا سالم بود. دغدغه هام قابل حل شدن بودن. مامان و بابا جوون بودن. بابا سالم بود. بابا زنده بود. صداش توی خونه میپیچید. بابا دلم برات یکذره شده. هنوز 5 ماه نشده که از دستت دادم بابا. دیدی چقدر تلاش کردم نجاتت بدم و نشد؟ همه مون خواستیم بمونی و نشد بابا. من دیگه هیچکیو ندارم که صداش کنم بابا و با عشق جواب بده جان.

لطفا مراقبم باش از اسمونا. نذار ازهم بپاشم. من نگاه سردرگم و پر از سوالت رو تو بیمارستان یادمه بابا. اون موقع که 18 سالم بود. کاش اون روز میمردم و هیچوقت درد نبودنت رو حس نمیکردم.

جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴
21:17
درحال بارگذاری..